کد مطلب:122221 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:463

فرزند خورشید
حسن به سوی مسجد كوفه به راه افتاد؛ باشكوه و باوقار؛ با گام هایی آرام و استوار. او چهارشانه بود؛ با گردنی كشیده و با قامتی رسا. صورتش سفید بود؛ آمیخته با سرخی. چهره ای جذاب و زیبا داشت؛ نمكین و دوست داشتنی. گردنش كشیده و براق بود؛ صاف و براق مثل شمشیری از نقره. چشم هایش سیاه و درشت و گشاده بود؛ با گونه هایی هموار. در صورتش لبخندی از پاكی و معصومیت و عشق دیده می شد.

وقتی كه از دور می آمد، بیننده را به یاد رسول خدا می انداخت. از سینه تا سر، شبیه جدش رسول خدا بود. پس از رحلت پیامبر، هر كس كه برای دیدن سیمای آن حضرت دلتنگ می شد. در سیمای نورانی نوه اش، حسن خیره می ماند. هر كه



[ صفحه 20]



او را می دید، زیر لب می خواند: «حسن شبیه ترین فرد است به جدش رسول الله!»

درون و بیرون مسجد پر از انبوه مردم بود. همه در انتظار حسن بن علی بودند تا بیاید و امامشان بشود. مردم مشتاق در مسجد كوفه و اطرافش، برای بیعت با حسن، لحظه ها را می شمردند.

حسن با جمعی از یاران نزدیكش و با برادرش حسین، از راه آمد. غمی سنگین بر چهره ی نورانی اش سایه انداخته بود. ابرهای تیره ی غم در آسمان پهناور دلش می باریدند. چشم های درشت و سیاهش در ماتم و سوگ پدر مرطوب و پر از اشك بودند؛ سرخ و ورم كرده از گریه های زیاد! همان چشم های سیاهی كه - وقتی كودك بود - بوسه گاه جدش رسول خدا بود؛ آن چشم های مهربان اكنون غمگین و اشك آلود بودند. همان چشم هایی كه پیامبر همیشه نگرانش بود و می فرمود: «وای بر روزی كه اشكی از چشم های حسن و حسین فروریزد!»

او همان حسنی بود كه پیامبر بر دوش خود سوارش می كرد و به مسجد می برد. همان حسنی كه بر یك زانوی پیامبر می نشست و برادرش حسین، بر زنوای دیگرش و پیامبر دست نوازش بر سر آن دو برادر می كشید و می فرمود: «بار خدایا! من، حسن و حسین را بسیار دوست می دارم! پس، دوست بدار آن كه را كه این دو را دوست دارد و دشمن بدار آن را كه این دو را دشمن می دارد!»

آری! او همان حسنی بود كه پیامبر درباره او و برادرش می فرمود: «حسن و حسین، سید جوانان بهشتند. پدرشان علی، از آن دو هم بهتر است و عزیرتر پیش خداوند!»

حسن، عزیز پیامبر بود و عزیز علی و فاطمه. حسن، عزیز و نور چشم جدش رسول الله بود. نخستین ثمره وصلت آسمانی علی و فاطمه و نخستین نوه ی رسول خدا بود.

مردم مشتاق، راه بر او باز كردند و او وارد مسجد شد. روی منبر رفت. منبری كه پیش از آن، پدر بزرگوارش علی می نشست و با صدای مهربانش سكوت



[ صفحه 21]



مسجد را می شكست. منبری كه قلب مردم بر آن می تپید. حال، حسن به جای پدر، روی منبر نشست. سكوت بود.

مردم روزه دار در انتظار به سر می بردند. در انتظار خطبه ی حسن بن علی. همه ساكت نشسته بودند. چشم بر چهره ی نورانی او داشتند. حسن، نخست نام خداوند بخشنده ی مهربان را بر زبان آورد. آن گاه از جدش رسول خدا یاد كرد. سپس درباره پدر بزرگوارش علی بن ابیطالب سخن ها گفت. هنوز از رحلت جانگداز و ماتم انگیز پدرش، شبی بیش نگذشته بود. هنوز، داغ شهادت علی در قلب او و مردم كوفه، تازه بود. وقتی كه نام علی بن ابیطالب بر زبانش جاری شد، بغض سنگینی راه گلویش را گرفت و اشك هایش بر گونه های هموارش فرولغزید. بغض مردم هم شكست. گریه كردند؛ مثل ابر بهاری. آن ها با گریه و زاری و با دل های غمگین، گوش به سخنان حسن سپردند. بغض هاشان را فروخوردند و دوباره ساكت شدند:

- مردم كوفه! شما همه مرا به خوبی می شناسید. اگر كسی در میانتان هست كه مرا نمی شناسد، بداند كه من حسن، فرزند زهرا و علی هستم! و فرزند رسول الله! فرزند آن كس كه شما را به سوی خداوند بخشنده و مهربان فراخواند، و برای هدایت از تاریكی و گمراهی به سوی نور الهی، چراغ راهتان شد. كسی كه پیامبری اش، رحمتی بزرگ بود. و هم چنین نعمتی بزرگ بر جهان و بر جهانیان

بود!

مردم همه تكبیر گفتند. حسن نگاهی رو به مردم كرد و حرف هایش را چنین ادامه داد:

- من، فرزند علی هستم. آری، فرزند، علی. فرزند آن كس كه در راه خدا عاشقانه جهاد كرد. كسی كه همواره، همه جا یار و همراه رسول خدا بود. كسی كه از هرگونه ناپاكی جدا بود. كسی كه با جان پاكش از رسول الله دفاع كرد. من فرزند علی بن ابیطالبم. فرزند آن كس كه رسول الله، او را وصی، برادر و جانشین خود خواند. فرزند آن مردم كه جوانمرد جوانمردان و مولای متقیان و امیر مؤمنان



[ صفحه 22]



بود. كسی كه هیچ كس در پایداری و ایمان و عدالت هم پایه اش نبوده است و نخواهد بود؛ چه پیش از او و چه پس از او.

باز هم سكوت بود. حسن ادامه داد:

- علی، یار و غمخوار بیوه زنان، یتیمان و بی سرپرستان بود. كسی كه شبی سر به بالش نگذاشت، مگر آن كه در فكر بیچارگان، یتیمان و مظلومان باشد. و لحظه ای از یاد پروردگارش غافل نبود. در آخرین لحظه ها هم شوق دیدار خدا را دردل داشت. هیچ كس مثل پدرم به اسلام خدمت نكرد.هیچ كس مثل او مظلوم واقع نشد. علی بن ابیطالب به راستی دوست خداوند بود؛ ولی الله...

حسین با زبان شیوا و بیان رسایش سخن می گفت. لحنش مثل لحن چشمه ساران، صمیمی بود؛ مثل بوی شاد گل های آرامش بخش بود و دل ها را صفا می داد و جان را تازه می كرد. گفتارش چنان در مردم كوفه اثر می كرد كه اشك بر گونه هاشان جاری می ساخت. رفتار و كردار و گفتارش، مردم را به یاد پدرش علی و جدش رسول الله می انداخت. وقتی سخن می گفت و نام علی بر زبانش جاری می شد، مردم به مظلومیت و شكوه و جلال روح علی می اندیشیدند و می گریستند.

آن ها چشم امید به جانشین آن حضرت داشتند تا امامتشان را بر عهده بگیرد و جامعه مسلمان را دریابد و برای اصلاح نارسایی های مملكت بشتابد.

وقتی كه خطبه ی حسن تمام شد،عبدالله بن عباس [1] برخاست و با صدای بلند، مردم را به بیعت با حسن بن علی فراخواند. مردم غمگین كوفه كه در رحلت مولایشان گریان و سوگوار بودند، دسته دسته پیش می رفتند و دست بیعت در دست های مبارك امام حسن (ع) می گذاشتند. امام با هر كسی كه دست می داد، در حقش دعای خیر می خواند. كسانی كه بیعت می كردند، می گفتند «حسن جان! ما مطیع و فرمانبر تو هستیم. هر آنچه فرمان دهی، با دل و جانمان می پذیریم و امر و فرمان تو را به گوش جان می گیریم و امر و نهی تو را واجب می شماریم. جان بر كف آماده ی امر و نهی تو هستیم و در راه تو جان می سپاریم!»



[ صفحه 23]



بیعت مردم كوفه و اطراف كوفه با حسن، باغی از شكوفه های شادی و امید را برای پیروان راستین و صادق علی به ارمغان آورد. ولی از سوی دیگر،اضطراب و ترس بی اندازه بر دل های دشمنان اسلام افتاد و تشویش، ترس و نگرانی در دل بعضی مسلمان های به ظاهر مسلمان ریخت. آتش خشم و انتقام را هم در آن ها برانگیخت. همان مسلمان های در ظاهر مسلمانی كه خود را وارث حكومت اسلام می دانستند و بیعت مردم كوفه و بزرگان قبایل، قرار و آرام را از آن ها گرفت.مخصوصا از معاویه كه حاكم شام و سردسته دشمنان علی بود. معاویه كه شام را به صورت كانونی از دشمنان علی و خاندان پیامبر خدا درآورده بود، در كاخ خود با دلی پرتشویش و نگران به این سو و آن سو می رفت. سراپا خشم و تشویش بود. معاویه در آتش انتقامی كه در سینه اش از علی داشت، می سوخت.حتی با شهادت آن حضرت هم این آتش به سردی نگراییده بود. معاویه خبر داشت و خوب می دانست كه مسلمان ها، حسن را چه قدر دوست دارند. او خوب می دانست كه اگر دیر بجنبد و توطئه ای نچیند، به زودی حسن جای خالی علی را در قلب مسلمان ها پر می كند وبر جای پدرش می نشیند. معاویه كه مرد حلیه گر و قدرت طلبی بود، احساس می كرد كه با قیام حسن بن علی، حكومتش در شام به خطر خواهد افتاد. معاویه تشویش آینده را داشت. او از طریق جاسوس هایش فهمیده بود كه امام حسن، بلافاصله پس از بیعت مردم با او، دست به سازماندهی نیروهایش زده و عبدالله بن عباس را به عنوان ولی و فرماندار بصره به آن دیار فرستاده است. برای هر بخشی از محل حكومت خود نیز فرمانداری برگزیده است. از همه مهم تر این كه، بسیاری از كسانی را كه در زمان علی مقامی داشتند، در مقامشان باقی گذاشته است.

حاكم حیله گر شام همه ی این ها را می دانست و خبرها را شنیده بود. بی دلیل نبود كه چون مار زخمی به خودش می پیچید، اطرافیانش را پی درپی به باد ناسزا و نیش و كنایه می گرفت و آن ها را به چاره اندیشی فرامی خواند. معاویه خوب می دانست كه زمانی دراز نخواهد كشید كه حسن با سپاه عظیمش به سوی شام



[ صفحه 24]



می تازد و كار او را می سازد. او خوب می دانست كه اگر توطئه ای نچیند و نقشه ای نیندیشد، جنگ را می بازد و خود را به چاه اسیری می اندازد.

امام حسن نیز دورادور همه چیز را می شنید و مواظب اوضاع بود. او می دانست كه در شام و در قصر معاویه چه ها می گذرد. امام، معاویه را به خوبی می شناخت و خوب می دانست كه پدر بزرگوارش علی، از حیله های ناجوانمردانه ی معاویه ی كافر و كوردل چه خون ها به دل داشت. او برای چاره اندیشی و چیدن توطئه، گروهی از دشمنان قسم خورده علی و كسانی مثل قیس بن اشعث و عمروعاص را كه در حیله گری چیزی از معاویه كم نمی آوردند، دور خود جمع كرده بود. بخصوص عمروعاص در حیله و نیرنگ همتایی نداشت و مردم نه روباه را در حلیه گری، كه او را مثل می زدند.

عمروعاص، طراح بیش تر توطئه هایی بود كه معاویه بر ضد اسلام،قرآن و علی به كار بسته بود. از آن جمله، «قرآن بر سر نیزه كردن» یكی از اندیشه های پلیدانه ی او بود. او از آن نامردمان بود كه در كسب مال و مقام، به هر حیله و حقه ی كثیف و ناجوانمردانه ای دست می زد. او برای به دست آوردن مال، جاه، مقام و حفظ جان كثیفش، هر گونه خواری و پستی را به جان می خرید. او همان مرد خبیثی بود كه یك بار در جنگ اسلام با كفر، به دست علی بن ابیطالب گرفتار آمد و از ترس آن كه زندگانی كثیفش به پایان رسد،لباس هایش را یكی یكی با خفت و خواری از تن در آورد و شرمگاهش را نشان داد. عمروعاص با انجام این عمل كثیف، خود را زبون و خوار ساخت. خود را در چاه مذلت انداخت تا بلكه از مرگ حتمی رهایی یابد؛ و البته رهایی یافت. علی وقتی آن همه حقارت و دون همتی را در او دید، رهایش كرد و زندگی خفت بار و حقیرش را دوباره به او بخشید. او هم تا پایان عمر،این خفت و خواری با خود به یدك كشید؛ به طوری كه هر از گاهی، دوستان و دشمنانش و حتی دوستان نزدیكش هم چون معاویه، او را به باد تمسخر می گرفتند و می گفتند: «عمروعاص از ترس مرگ، عورتش را آشكار كرد و علی از كشتن او چشم پوشید و گفت: برو كه تو را به خاطر



[ صفحه 25]



عورتت [2] بخشیدم!»

معاویه برای مقابله با اندیشه های پاك علی و رسول خدا، از فكر و اندیشه های ناپاك چنین نامردمانی سود می جست و توطئه های ناجوانمردانه ای را كه آن ها می اندیشیدند و می چیدند، بر ضد جبهه ی حق به كار می بست. حال نیز می خواست با نیرنگ و حیله ی همانان، به جنگ فرزند علی، فاطمه و نوادگان عزیز رسول خدا برخیزد و خون مسلمان ها را در راه رسیدن به هدف های كثیف و نامشروع خود، به ناحق بریزد. معاویه و یارانش برای رسیدن به مقصود خویش، از هیچ جنایتی روگردان نبودند. و در دل، كم ترین خوف و بیمی از خدا نداشتند. آن ها می پنداشتند كه هر چه هست در همین دنیاست و بهشت را در این دنیای خاكی و فانی جست وجو می كردند. اگرچه در ظاهر نماز می خواندند و خودشان را مسلمان هایی دوآتشه نشان می دادند، اما از جمله مردمانی بودند كه چون از مسجد به خلوت می روند، آن كار دیگر می كنند. [3] .



معاویه، فرزند ابوسفیان بود. فرزند آن كسی كه تا آخر عمرش با رسول خدا دشمنی داشت و لات و هبل [4] را خدایان خود می پنداشت. عاقبت - پس از فتح مكه به وسیله ی مسلمانان - به اجبار، در ظاهر و از ترس مرگ بود كه اسلام را پذیرفت؛ اما هرگز حرفی در دفاع از اسلام نگفت و قدمی هم در راه خدا و اسلام برنداشت.او در دلش، هرگز به خداوند و رسالت رسول اكرم (صلی الله علیه وآله) ایمان نیاورد. پدر معاویه همان كسی بود كه در جنگ های كفار با رسول خدا، همیشه پیشقدم و پرچمدار كفر و شرك بود. پدر معاویه همان كسی بود كه وقتی عثمان - به عنوان خلیفه ی سوم مسلمانان - به قدرت رسید، در حضور خلیفه گفت: «ای جوانان بنی امیه! خلافت رابه دست بگیرید و آن را در خانواده ی خود بگردانید و موروثی كنید. همه ی پست های مهم آن را به دست آورید!»

سپس رو به عثمان و اقوام دیگرش كرد و گفت: «سوگند به آن كسی كه جان ابوسفیان در دست های اوست؛ نه بهشتی وجود دارد و نه دوزخی و نه روز رستاخیزی! هر چه هست، در همین دنیا و در همین خاكی است كه رویش



[ صفحه 26]



ایستاده ایم!»

حال، فرزند چنین مردی - با چنان اندیشه هایی - می خواست حكومت بر مسلمان ها را به دست بگیرد و حاكم بر سرنوشت مسلمان ها شود. قوم بنی امیه تا آن جا كه توانسته بودند، با اسلام و پیامبر خدا جنگیده بودند و پس از شكست خفت بار در برابر سپاه اسلام، رنگ عوض كرده و ریا و نفاق پیشه كرده بودند. حال معاویه - كه همواره پا به پای پدرش، با اسلام و مسلمانان جنگیده بود - می خواست خلیفه ی حكومتی شود كه تا چندی پیش، برای نابودی اش می جنگید و می كوشید. او به مخالفت خود با خدا و پیغمبر افتخار می كرد و در مكه فخر می فروخت.

معاویه یك مرد فرصت طلب بود. او در شام با حیله و نیزنگ، به قدرتی بزرگ و شیطانی دست یافته بود. همه ی دنیاپرستان و مال دوستان و ازخدابی خبران را در شام گرد آورده بود. تا زمانی كه عثمان - خلیفه ی سوم - زنده و بر سر قدرت بود، او با خیال آسوده، و با آزادی كامل، خون مسلمان ها را در شیشه می كرد. اما با شروع خلافت علی، خواب خوش از چشم هایش رفته بود. حال می ترسید كه فرزند علی هم خار چشمش شود.

معاویه با پریشان حالی و درماندگی در كاخ خود- كه آن را بهشت زمین می پنداشت - از این سو به آن سو می رفت و می غرید؛ مثل ببری زخمی. آن مرد فربه و شكم گنده، مثل پلنگی زخم خورده می غرید و بر عمروعاص و دیگر مشاوران پلیدش نهیب می زد: «چرا نشسته اید؟ مگر نمی دانید كه شام در خطر است؟ اگر برای براندازی و شكست دادن حسن در كوفه و بصره چاره ای نیندیشید، باید برای همیشه، فكر حكومت بر مسلمان ها را از سرتان بیرون كنید.

اگر كار حسن در كوفه بالا بگیرد، همیشه مورد تهدید قدرت بزرگ او خواهیم بود. آن گاه شما دیگر نخواهید توانست در این كاخ باشكوه، با آسودگی خاطر بنشینید، بخورید و بیاشامید و از رقص كنیزكان زیبارو لذت ببرید! پس بیندیشید و



[ صفحه 27]



راه چاره ای برای این مشكل بزرگ بیابید! زیرا شام و هم چنین آینده ی حكومت بنی امیه بر عرب و عجم در خطر است!»

عمروعاص ملعون و حرامزاده كه لحظه ای از اندیشه های باطل غافل نمی شد، گفت: «مگر در زمان علی كه قدرتی بزرگ تر از قدرت حسن در كوفه داشت، ما چه می كردیم؟ هان؟!»

معاویه حیرتزده پرسید: «منظورت چیست، عمر؟!»

عمروعاص بر بالش زربفت خود لم داد. خندهای شیطانی و وحشیانه - مثل خنده های كه در عصر جاهلیت سر می داد - سر داد و گفت: «همان توطئه هایی را كه برای مقابله با علی به كار می بستیم و موفق هم می شدیم، دوباره به كار می بندیم. اما این بار برای مقابله با فرزند علی. این كه كار مشكلی نیست! عده ای را می فریبیم و خود كناری می نشینم و فقط نقشه می كشیم. در زمین قلب های مسلمان ها بذر تفرقه می كاریم. بهترین كار، همین است كه من می گویم باید باز هم تفرقه بیندازیم و حكومت كنیم! این را كه تو خود بهتر از ما می دانی، ای ابایزید! تا وقتی حیله گرانی مانند ما هستند و تا وقتی ابلهانی مثل این مردم ساده دل وجود دارند، چه غمی داریم؟!»

عمروعاص این را گفت و بار دیگر وحشیانه خندید. این بار معاویه و دیگران هم به او پیوستند و مثل دوران جاهلیت، خنده سر دادند و می خوردند.



[ صفحه 31]




[1] نوه ي عبدالمطلب. عبدالله پسر عباس پسر عبدالمطلب. وي نيز جد پدري رسول خدا و علي (ع) بود.

[2] عورت: شرمگاه.

[3] اشاره به اين بيت حافظ



«واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مي كنند

چون به خلوت مي روند،آن كار ديگر مي كنند.».

[4] لات و هبل، دو بت از بت هاي كعبه در عصر جاهيلت بودند.